دردناک ترین جدایی ها آنها هستند که نه کسی گفت چرا و نه کسی فهمید چرا. و یکی باید احمقانه اینجا تولد آن دیگری را با خاطراتش به یاد بیاورد و اشک بریزد در حالی که نمیداند چرا.
۱۴۰۴/۰۳/۰۲
دردناک ترین جدایی ها آنها هستند که نه کسی گفت چرا و نه کسی فهمید چرا. و یکی باید احمقانه اینجا تولد آن دیگری را با خاطراتش به یاد بیاورد و اشک بریزد در حالی که نمیداند چرا.
۱۴۰۴/۰۳/۰۲
شاید سال ها بعد از کنار هم بگدریم بدون آنکه دیگه حسی به ما ئست دهد
خوشبحالت که میخوابی و میخندی هنوز
خوشبحالت که میحرفی و میفهمی هنوز
حیف از این عشق،که غم آنرا به یغما برده
آن غریب آشنا از غم تو جا خورده
خاطرم هست که از حال خرابم گفتم
از غم دیرینه،با وصف نگاهم گفتم
تو خودت گفته بودی حال مرا میفهمی
به غمم مینگری،میخندی،میرقصی
کمرم با غم تو خم شده است،میدانی
وزن من چند کلیویی کم شده است،میدانی
بوی عطرت هنوز توی سرم میپیچد
حس من پر میگیرد توی دلت میشیند
هنوز هم طرز نگاهت را به عالم ندهم
خسرو،فرهاد با مجنون، با هم سر هم
تازه شاید کمی حال مرا در یابند
این چه سریست که عشقها همشون،غم زایند
خوشبحالش هنوز،چهره ی خندان دارد
قلب وامانده ی من،میل دو چندان دارد
خواستم بار دگر عشقمو تمدید کنم
نازنینم را به جدایی،کمی تهدید کنم
حسرتم شعله کشید،هر چه بود را سوزاند
قلبم من اه کشید.ریشه ام را سوزاند
چشم تو زندان است،قلب من زندانی
من کنارت هستم تو که را میخوانی
من به تو زنگیدم،دست و پام لرزیدن
تا جوابم دادی،از حقیقت ترسیدم
تو حواست نیست،که چه میگویی!
من همان خاکم،در چه میرویی؟
🗣
گر با دگران سحر کنی وای بر من
از کوی دگر گذر کنی وای بر من
چه آشوبی شوم هر دم
که دل میبری از هرکس
چه جنجالی به پا کردی
تو در این قلب دلواپس
چه جنجالی به پا کردی
تو در این قلب دلواپس
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانیست
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانیست
انفرادی همه شب من به خیابون میزنم
خسته از حال و هوایی که به این ویرانیست
از توبگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو اما عقب سر نگران
ما گذشتیموگذشت آنچه توباما
کردی
تو بمان با دگران وای به حال دگران
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانیست
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانیست
انفرادی همه شب من به خیابون میزنم
خسته از حال و هوایی که به این ویرانیست
ﮐﻔﺶ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ ... ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ ... ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ ... ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ، ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ . ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ"
عشـق یعنـی...!
عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده با چشمان تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی درجهان رسوا شدن
عشق یعنی سُست و بی پروا شدن
عشق یعنی سوختن با ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن