خوشبحالت که میخوابی و میخندی هنوز

خوشبحالت که میحرفی و میفهمی هنوز

 

حیف از این عشق،که غم آنرا به یغما برده

آن غریب آشنا از غم تو جا خورده

 

خاطرم هست که از حال خرابم گفتم

از غم دیرینه،با وصف نگاهم گفتم

 

تو خودت گفته بودی حال مرا میفهمی

به غمم مینگری،میخندی،میرقصی

 

کمرم با غم تو خم شده است،میدانی

وزن من چند کلیویی کم شده است،میدانی

 

بوی عطرت هنوز توی سرم میپیچد

حس من پر میگیرد توی دلت میشیند

 

هنوز هم طرز نگاهت را به عالم ندهم

خسرو،فرهاد با مجنون، با هم سر هم 

 

تازه شاید کمی حال مرا در یابند

این چه سریست که عشقها همشون،غم زایند

 

خوشبحالش هنوز،چهره ی خندان دارد

قلب وامانده ی من،میل دو چندان دارد

 

خواستم بار دگر عشقمو تمدید کنم

نازنینم را به جدایی،کمی تهدید کنم

 

حسرتم شعله کشید،هر چه بود را سوزاند

قلبم من اه کشید.ریشه ام را سوزاند

 

چشم تو زندان است،قلب من زندانی

من کنارت هستم تو که را میخوانی

 

من به تو زنگیدم،دست و پام لرزیدن

تا جوابم دادی،از حقیقت ترسیدم

 

تو حواست نیست،که چه میگویی!

من همان خاکم،در چه میرویی؟