وبلاگ اختصاصی محمد حسن یوسفی

نیستم گر نروم گر بروم هستم

کاش بودی

متن زیبا و عاشقانه, عاشقانه


اعتراف عاشقانه ( متن عاشقانه )

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده
فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...
اعتراف میکنم اینک در حسرت روزهای شیرین با تو بودنم
باور نمیکنم اینک بی توام
کاش میشد دوباره بیایی و یک لحظه دستهایم را بگیری
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای مرا ببینی
تا دوباره به چشمهایت خیره شوم ، تا بر همه غم و غصه های بی تو بودن چیره شوم...
کاش میشد دوباره بیایی و لحظه ای نگاهت کنم ، با چشمهایم نازت کنم
در حسرت چشمهایت هستم ،چشمهایی که همیشه با دیدنش دنیایم عاشقانه میشد
بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم هوایت را کرده
در حسرت گرمی دستهایت ، تا کی باید خیره شوم به عکسهایت ، هنوز هم عاشقم ، عاشق آن بهانه هایت...
کاش بودی و به بهانه هایت نیز راضی بودم ، کاش بودی و من دیگر از سردی نگاهت شاکی نبودم
هر چه خواستم از تو بگذرم از همه چیز گذشتم جز تو ، هر چه خواستم فراموشت کنم همه را فراموش کردم جز تو ، هر چه خواستم به خودم بگویم هیچگاه ندیدم تو را ، چشمهایم را بستم و باز هم دیدم تو را ، هر چه خواستم دلم را آرام کنم ، آرام نشد دلم و بیشتر بهانه تو را گرفت ، هر چه خواستم بگویم بی خیال ، بی خیالت نشدم و به خیالت تا جایی که فکرش هم نمی کنی رفتم...
میخواستم با تنهایی کنار بیایم ، دلم با تنهایی کنار نیامد ، میخواستم دلم را راضی کنم ، یاد تو باز هم به سراغم آمد ، میخواستم از این دنیا دل بکنم ، دلم با من راه نیامد ...
بگذار اعتراف کنم که دلم در چه حالیست ، بدجور از نبودنت شاکیست ، هر جا هستی برگرد که اصلا حالم خوب نیست....

باز هم




باز هم که رفتی و تنهایی من سر به فلک کشیده است
باز هم که نیستی و اشکهایم سیل مانند مرا به زیر کشیده است
باز هم که سوختی و باز برای شمع شدن پشیمان شده ام
باز هم که یادت امانم را بریده است
باز هم که غصه دارم در قلب تاریکم از نبود تو
باز هم که نمیشنوم صدای دلنشینت را در خانه سوت و کورم
باز هم که گم شدی در خاطره ها وچشمم از دیدن عکس تو سیر نمیشود
سالهاست که رفتی ولی هر روز اینها را تکرار میکنم
شاید بشنوی ،بفهمی،احساس کنی
در واقعیت نه ولی انتظار امدنت در خوابم را که میتوانم داشته باشم
باز هم که بغض و بعد ..............مثل همیشه

حرام است

ﻟﻤﺲِ ﺗﻦ ﺗﻮ
ﺷﻬﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻨﺎﻩ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻋﻘﺪﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩ
ﺩﺍﻏﯽِ ﻟﺒﺖ ، ﺟﻬﻨﻢ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺳﺮﻭﺩ ﻧﯿﮑﺒﺨﺘﯽ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ
ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ، ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﯽِ ﭼﺮﮎ ﺁﻟﻮﺩﯼ ﺳﺖ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﻓﺮﺯﻧﺪﻣﺎﻥ، ﺣﺮﺍﻡ ﻧﻄﻔﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﻮﺩﮎ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎﺷﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺭﻭﺡ ﺍﻟﻘﺪﺱ
ﺧﺎﺗﻮﻥ ﻣﻦ
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ،
ﯾﮏ ﺑﻮﺳﻪ
ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﺣﺘﯽ ـ ﺣﺮﺍﻣﻢ ﺑﺎﺩ
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﯽ

حسرت

در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام
در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده ام

کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست
کوچه ای از بی کسی را بیقرارت مانده ام

مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام
در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده ام

در همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فال عشق
فال آمد خسته ای از این که یارت مانده ام

فــــــــال تا آمد مرا گفتی که دیگر،مرده دل
وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده ام

خوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود
من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام

سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز
از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام

مرد

ﺑﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺮ ﺟﻨﮓ ﺩﺍﺷﺖ
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﮥ ﺗﻮ ﺗﺎ
ﺳﺮِ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﺻﻠﯽ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ
ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺗﺎ
ﺩﺭ ﻫﺮﺯﮔﯽِ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺶ، ﺑﯽ ﺁﺑﺮﻭ ﺷﻮﻧﺪ ...
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﮥ ﺗﻮ ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩ ﻭ
ﺑﻪ ﺳﺎﯾﮥ ﺑﯽ ﮐﺲِ ﺧﻮﺩ، ﻣُﺴﮑﻦ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ
ﺍﺯ ﭘﺎﺭﺍﺩﻭﮐﺲِ ﺑﻮﺩﻥِ ﺍﻭ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺕ، ﺩﻕ ﻧﮑﻨﺪ ...
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥِ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎﯼ ﭘُﺸﺖِ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺕ ﻣﯽ ﺩﯾﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ
ﺍﺯ ﺑﺎﺟﮥ ﺗﻠﻔﻦِ ﺳﺮِ ﮐﻮﭼﻪ، ﺍﻣﯿﺪِ ﺑﻮﻕِ ﺁﺯﺍﺩ ﺩﺍﺷﺖ ..
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ
ﺩﺭ ﺳﺎﻧﺴﻮﺭِ ﭘﺮﺩﮤ ﺍﺗﺎﻗﺖ، ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﻏﺒﻄﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﻡ ﺷﺨﺺِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻗﺼﻪ ﮐﻪ
ﮔﯿﺲ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ
ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﻓﺘﻦ
ﯾﮏ ﺳﺮ ﻭ ﮔﺮﺩﻥِ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ..
ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮﺑﺎﺭ
ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺖ ﮔﺮﯾﺨﺖ، ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﮤ ﺍﺗﺎﻗﺖ ﺭﺳﯿﺪ ..
ﻋﺎﺑﺮﯼ ﺑﯽ ﺣﻮﺍﺱ ﮐﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ
ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﻮﭼﮥ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ ..
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﮐﺴﺒﮥ ﻣﺤﻞ ...
ﻧﻪ، ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﺳﺖ
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺳﺎﮐﻦِ ﻣﺤﻠﮥ ﺷﻤﺎ ﺟﺎ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ...

سربازی

 

 

به سربازی روم با کوله پوشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
به خط کردن تراشیدم سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است

 

 

یادش بخیر

اولین روز دبستان باز گرد
             کودکی ها شاد و خندان باز گرد
باز گرد ای خاطرات کودکی بر سوار اسبهای چوبک
خاطرات کودکی زیبا ترند
             یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
             آّب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس

             روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
             سفره پرازبوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی با هوش بود
             فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز و سرمایی شدید
             ریزعلی پیراهن از تن میدرید
تا درون نیمکت جا میشدیم
              ما پر از تصمیم کبری میشدیم
پاکن هایی ز پاکی داشتیم
               یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
               دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
                رنگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ

                خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
                باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درد و رنج وکار
                بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
                کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
                 جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد بازکوچک می شدیم
                 لا اقل یک روز کودک میشدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
                 یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم هم نام و هم یادت به خیر
                 یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من

                باز گرد این مشقها را خط بزن

مولانا

مولانا
 
جملات و متن های ادبی زیبا از مولانا

 

گشاده دست باش ،جاری باش ،کمک کن (مثل رود)

باشفقت و مهربان باش (مثل خورشید)

 اگرکسی اشتباه کردآن رابه پوشان (مثل شب)

وقتی عصبانی شدی خاموش باش (مثل مرگ)

متواضع باش و کبر نداشته باش (مثل خاک)

بخشش و عفو داشته باش (مثل دریا )

اگرمی خواهی دیگران خوب باشند خودت خوب باش (مثل آینه ) مولانا 

هر چه بیشتر به کسی عشق میورزیم ، بیشتر در اسرار هر چیز نفوذ می کنیم . مولانا 

هین رها کن عشق های صورتی عشق بر صورت نه بر روی سطی

آنچه معشوق است صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان

آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای چون برون شد جان چرایش هشته ای

صورتش برجاست این سیری زچیست عاشقا واجو که معشوق تو کیست

عاشقستی هر که او را حس هست آنچه محسوس است اگر معشوقه است

تابش عاریتی دیوار یافت پرتو خورشید بر دیوار تافت

واطلب اصلی که تابد او مقیم بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم مولانا 

ای برادر تو همان اندیشه ای    ما بقی خود استخوان و ریشه ای مولانا 

بر هر چه همی لرزی می‌دان که همان ارزی     زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد. مولانا 

از کسی پرسیدند:« چند سال داری؟»
گفت:« هجده، هفده، شاید شانزده، احتمالا پانزده...! »
رندی گفت:« از عمر چرا می دزدی؟ این طور که تو پس  پس می روی، به شکم مادرت باز می گردی!» مولانا

در خود به طلب هر آنچه خواهی که توئی. مولانا 

چون جواب احمق آمد خامشی      این درازی در سخن چون می‌کشی؟ مولانا 

بگذار آبها ساکن شوند تا عکس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببینی. مولانا

اندیشه کردن به این که چه بگویم، بهتر است از پشیمانی .مولانا

دراین خاک،دراین پاک،به جز عشق،به جزمهر،دگرهیچ نکاریم.مولانا

گر در طلب لقمه نانی نانی     گر در طلب گوهر کانی کانی
این نکته رمز اگر بدانی دانی     هر چیز که اندر پی آنی آنی مولانا

در پی هر گریه آخر خنده ای است.مولانا

ما در این انبار گندم می کنیم *گندم جمع آمده گم می کنیم

می نیندیشیم آخر ما به هوش *کین خلل در گندمست از مکر موش

موش تا انبار ما حفره زدست *وز فنش انبار ما ویران شدست

اول ای جان دفع شر موش کن *و انگهان درجمع گندم کوش کن

گرنه موشی دزد در انبار ماست *گندم اعمال چل ساله کجاست

ریزه ریزه صدق هر روزه چرا*جمع می ناید در این انبار ما مولانا

موش = نفس      گندم = جان – روح     انبار = جسم

بر قضای عشق دل بنهاده‌اند    عاشقان در سیل تند افتاده‌اند مولانا

یکدمی بالا و یک دم پست عشق    گر به در انبانم دست عشق مولانا
 

سخن را چو بسیار آرایش کنند،هدف فراموش میشود. مولانا

کسی که ندای درونی خود را می شنود، نیازی نیست که به سخنان بیرون گوش فرا دهد. مولانا

علت عاشق زعلت ها جداست     عشق اسطرلاب اسرار خداست مولانا 

هرکه بی‌باکی کند در راه دوست    رهزن مردان شد و نامرد اوست مولانا

آتشی از عشق در خود برفروز     سربه‌سر فکر و عبارت را بسوز مولانا

اگر دمی به قلب خود گوش فرا دهی سرمد همه بزرگان خواهی شد. مولانا

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید*معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار*در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بیصورت معشوق ببینید*هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید​

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید*هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید*از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت*یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد*افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

تیم ملی ایران

به خودم میبالم که یک ایرانی ام...

۱ نظر

من به زیادی عشق باختم

قافیه به قافیه باختم

 

 برگ به برگ

 

 واژه به واژه

 

  و اینک تنها داشته من

 

 حس تلخ نداشته هایی است

 

 که شعر نمی شود ، اما

 

 آوار می شود ، اتاق بی در و پیکر را ...

 

 چقدر خوب است که دلتنگم

 

 چقدر خوب است که چیزی ندارم تا از  دست بدهم

 

 چقدر خوب است که بغض دارم

 

 من نه شاعرم و

 

 نه هوس دارم به شروع دردهای دوباره

 

 اما بد باختم ، بد

 

 من به حس جنونی باختم که باورم بود ...

 

 زیر هم نوشتن این واژه ها دلیل بر شعر نیست

 

 دلیلش واژه هایی است که به هم ربط ندارند ، اما

 

 هر کدام از یک درد حرف میزنند ...

 

  " من به زیادی عشق باختم  "

 

 واژه های من از آن جهت معمولیست

 

 که من معمولی ترین عاشق بودم

 

 همین ...

 

 فقط این را از من داشته باش :

 

 مجنون عشق تو شدن

 

 تنها چیزی است که من را به من می رساند

 

 تنها چیزی است که ماندگارم می کند ...